گم شدم تو دشت غربت بين صخره هاي حسرت
ايستادم روبروي كوه اسارت تن من لبريز از حس حسادت
داد و فرياد توي سينم پا ميذاره رد پاشو روي قلبم جا ميذاره
طرح قلبم پر نقش انتظاره اما حتي باد صداي خيسمو پس نمياره
هر طرف ميرم يه صخره روبرومه حتي آسمون يه سقف بي عبوره
ميخوام ا ززندون غم رها بشم من ميخوام همرنگ گل صحرا بشم من
ميخوام آخرش ازاين دنيا جدا شم ميدونم بايد بميرم و فنا شم
تن من رو تن اين صحراي تنها ميشه خاك براي روييدن گلها
نظرات شما عزیزان:
|